ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

کولوچه مربایی هم دیگه اسم داره ( اسم وبلاگ تغییر کرد )

من و همسری جونم بین چند تا اسم مونده بودیم و نظر هر کسی رو هم می پرسیدیم یه چیزی می گفت و یه پیشنهادی می داد. خلاصه تصمیم گرفتیم تا مثل ارمیا اسمها رو بگذاریم لای قرآن و از خدا بخواهیم تا خودش یکی رو برامون انتخاب کنه و به دست ارمیا بده ، چون قرار بود کولوچه عسلی مامان این مراسم رو بجا بیاره و با دستهای معصوم و پاکش اسم داداشیشو برداره. وضو گرفتیم و 4 تا اسمی رو که در نظر داشتیم رو نوشتیم و گذاشتیم لای قرآن، جالب اینکه قرآن رو که باز کردیم سوره یوسف اومد و بعد اون رو دادیم دست ارمیا. عسل مامان اول قرآن رو بوسید و به پیشونیش گذاشت. من و بابایی از ذوقمون به هم نگاه کردیم . و اما اگه گفتین بالاخره بعد از این همه زمینه چینی که ک...
28 شهريور 1391

ارمیا و مائده

مائده دختر عمه لیلای ارمیاست و چند وقت پیش از تبریز اومده بودن تهران خونه عزیز جون و ارمیا هم هر روز کلی با مائده بازی می کردن. انقدر مائده ارمیا رو بوس می کرد و می خواست بغلش کنه که دیگه این کولوچه ما کلافه می شد و شروع به نق و نق می کرد. مائده دختر مهربونیه و فقط 4 سال داره. خلاصه یه روز عزیز قرار بود سفره حضرت ابوالفضل (ع) داشته باشه و ما هم رفته بودیم تا کمی توی کارها کمکش کنیم. من داشتم آجیل های مشگل گشا رو درست می کردم و این 2 تا ووروجک هم به من پیوستن برای کمک. خودتون ببینین چه کمکی می کردن و توی کار چقدر جدی بودن. اینجا هم بعد از سفره ست و ارمیا نشسته بود و داشت طبق معمول بادوم می خورد و ...
27 شهريور 1391

یه کار فرهنگی

از توی روزنامه متوجه شدیم که روزهای 5 شنبه، یه مهدکودک توی یکی از مناطق تهران دست به یه کار فرهنگی زده و از بچه ها دعوت کرده تا برن و نقاشی و گل بازی و ... رو توی یه محیط شاد انجام بدن. من و همسری جونم هم تصمیم گرفتیم که ارمیا رو ببریم تا با این جور محیط ها هم آشناش کنیم. خلاصه راه افتادیم ،ارمیا توی راه لالا کرد. خدا رو شکر زود رسیدیم و دوری زدیم تا هم ارمیا استراحت کنه و هم برنامه شروع بشه. بیرون مهد توی پارک روی هر سکو یه مربی نشسته بود و یه سری بچه قد و نیم قد هم دورش داشتن کارهای مختلف می کردن. ارمیا که تازه از خواب بیدار شده بود اول مات و متحیر به همشون نگاه می کرد ، و اصلا از قسمت...
25 شهريور 1391

عسلم بعد از خواب

ا ینجا کولوچه عسلی مامان تازه از لالای بعد از ظهر بیدار شده و داره کارتون نگاه می کنه. الهی قربونش برم. عاشق این نگاهشم. گاهی میوه ای، بادومی ،چیزی هم براش می گذارم و مشغول خوردن میشه، بعد که انرژی گرفت پا میشه و بازی و شیطونیشو شروع می کنه. راستی ارمیا عاشق بادومــــه . گاهی که توی ماشین حوصله ش سر میره یه دونه یه دونه بادوم بهش می دم و آروم میشینه سرجاش و می خوره و بیرون رو نگاه می کنه. جا داره بگم که ارمیای گلم چند تا عدد رو یاد گرفته تلفظ کنه. *  ٩ و  ١٠ رو پشت سر هم میگه. * عدد ١٤ رو وقتی یکی از اقوام پرسید ارمیا چندم دی به دنیا اومده و من گفتم ١٤ ، یاد گرفته و میگه. ...
19 شهريور 1391

ارمیا در باغ وحش 2

یه روز  دیگه ارمیا رو بردیم باغ وحش. دایی مرتضی هم با ما بود. آخه می دونین چیه؟ آقــــــــــا جـــــــــون گلم کمی گرفتگی رگ توی قلب نازنینش پیدا شده بود و 2 شب توی بیمارستان لاله بستری شد و روزی که رفتیم ملاقاتش موقع برگشت همسری ( البته شاید هم مصلحتی بود برای بهتر کردن روحیه ما ) راه رو اشتباها به طرف جاده کرج رفت و بعد از باغ وحش پارک ارم سر درآوردیم. مامانی و دایی مهدی موندن بیمارستان و قرار شد بعدا برگردن و ما دایی مرتضی رو با خودمون آوردیم. خلاصه همسری گلم سعی می کرد روز خوبی رو برای ما به وجود بیاره. خدا رو شکر حال آقا جونم الان خیلی بهتره. ولی از ناراحتی داشتم دق می کردم. خدا رو هزاران مرتبه شکر که خوبه. راست...
18 شهريور 1391

بابا برقها سوخت!!!

این کولوچه عسلی مامان چه خونه خودمون، چه خونه مامانی و چه خونه عزیز مدام داره با کلید برق بازی میکنه. روشن - خاموش. امان از دستش. چون بالا رفتن از مبل ر هم یاد گرفته دیگه همش اون بالاست و ... جالبه اگر حس کنه خونه تاریکه، اشاره می کنه که باید روشن بشه. و خودش سریعا اقدام به روشن کردن می کنه. فکر کنم اینجا فکر کرده گلدونی ظرف دکوری چیزیه. بلاچه از همه جا آویزونه. راستی اون مبل تاج شکسته رو میبینید؟؟؟ کار کی می تونه باشه؟؟؟ یه روز بابایی مبل رو گذاشته بود روی میز تا به کمک هم خونه رو تمیز کنیم که این آقا اون رو انداخت زمین و بلـــــــــــــــــــه. خدا رو شکر ...
12 شهريور 1391

کولوچه و خرید

ارمیا خیلی از اینکه توی فروشگاه ها و پاساژها سیر و سیاحت کنه لذت می بره و کلی آزادانه برای خودش قدم می زنه و باید از لابلای لباس ها و اسباب بازی ها بیرون بکشیمش. خوشبختانه عادت بد بعضی از بچه ها رو نداره که بخواد با نق و نوق چیزی براش بخریم. اگر خوراکی یا اسباب بازی ببینه نشون می ده ولی اصراری نداره. بیشتر دوست داره بگرده و همه چیز رو معاینه کنه. یکی از تفریح های ارمیا هم شده فروشگاه شهروند شهرری و یا فروشگاه یاس توی هفت تیر، که فروشگاه بزرگیه و چندین طبقه داره. تازه یاد گرفته که راحت بره روی پله برقی و بعد خیلی آروم هم پاش رو بگذاره بیرون. همش هم اشاره می کنه که بریم پله برقی سوار شیم. یه چیز جالب اینکه وقتی آماده میشی...
6 شهريور 1391

پا تو کفش بزرگترها ؟

کولوچه عسلی مامان خیلی دوست داره که صندل بابایی و یا مامان رو توی خونه بپوشه و راه بره. متوجه شده که اگر هردو لنگه رو بپوشه ممکنه بیوفته زمین و حالا یه لنگه اون رو می پوشه و با لنگه دیگه کاری نداره تا تعادلش حفظ بشه و بعد خونه رو گز میکنه و کلی هم ذوق می کنه.   ...
4 شهريور 1391

تولد دایی مهدی

روز 31 مرداد، تولد 26 سالگی  دایی مهدی بود و شب خونه مامانی یه جشن کوچولو گرفتیم. به جای دایی، ارمیا و علی شمع رو فوت کردن و ارمیا دست بردار هم نبود و بعد از بریدن کیک باز می رفت پیش دایی و کیک توی بشقاب اون رو که داشت می خورد رو فوت می کرد. کلی از دستش خندم گرفته بود. ( راستی به قول مامانی جای پرهام خالی.) خلاصه خوش گذشت و دعا می کنم انشاءاله داداش گلم مثل همیشه موفق باشه و زندگی خوبی رو هم پیش رو داشته باشه و تولد 120 سالگیش رو جشن بگیریم. ( همگی بدون دندون و با عصا . البته باید عمر نوح داشته باشیم ) (کیک هم سلیقه من و همسری بود) ارمیا داره از روی مبل میاد پایین و در حال فوت فوت کردن شمعه . ...
1 شهريور 1391
1